هو

 

__

 

درست مثل روزهایی که یک دختر اول دبیرستانی بودم و  هر روز صبح به بهانه های مختلف به لوازم تحریر فروشی سر خیابان سر میزدم، توی دلم احساس سرزندگی و آشوبِ توامان دارم. 

امروز همه ی زنگ اول هایی که توی دلم شور و شوق به پا بود از اینکه سیدِ جوانِ کچل و مهربان ِ مغازه که از قضا از همه جا بی خبر بود، با حال بهتر و لبخند پهن تری جواب سلام صبح بخیرم را داده بود، برایم تداعی شد.

هیچکس جز دختر 15، 16 ساله نمی فهمد که حتی زاویه ی نگاه یک آدم می تواند کل روزش را بسازد.

احساس شرم و گناهی که بعد از هربار بی دلیل رفتن به مغازه سراغم می آمد، هیچوقت بازدارنده نبود. و از من دختر معقول تر و خانوم تری نمی ساخت. فقط برای چند ساعت شیرینی دلم را به تلخی میزد.

این احساس گناه داشتن از باگ های دنیاست که اجازه نمی دهد آب خوش از گلوی دلت پایین برود! 

کاش ما آدم های بی غیرت تری بودیم. کاش آدم های لاابالی تری بودیم. بهرحال خدا که فقط خدای خوددار ها نیست. مطمئنا خدای ما شل دل ها هم هست!

 

 

 

خدایا ما را سفت بفرما!

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پارسا موبایل شب موزيک نامه نگاری و عریضه نویسی در سرپل ذهاب سایت لاریوا ساخت اپليکيشن حرفه اي وبلاگ دکتر صداقت کشفی مجله فناوری گویا آی تی arceright Hector